لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

نی نی جون ما

لیانا و شیطنتهاش

جمعه 7 مهر ماه قربون دختر شیطونمون دیروز عصر عموعلی از قم اومده بودن  و چون دل تنگ شما بودن ما رفتیم  خونه مامان بزرگت تا شب اونجا بودیم نهار شما فرنی میل کردید و شام آب مرغ فردا صبح جمعه که از خواب بیدار شدی شیطنت هات شروع شد دائم غلت میزدی تا اینکه یکدفعه موقع برگشتن سر کوچولوت محکم خورد زمین و گریه  کردی از اون به بعد هر موقع غلت میزدی می زدی میترسیدی برگردی و گریه میکردی تا من و بابایی برت گردونیم الهی فدای شیطنت هات عزیز دلم
8 بهمن 1391

وای غذای خوشمزه

چهارشنبه ١ مهر الهی قربونت برم عروسکم امروز یه کیسه برات دوختم و توش برنج و سیب زمینی ریختم و توی آب ماهیچه گذاشتم تا قشنگ له شد قرار بود یه قاشق چایی خوری بهت بدم اما شما دوست داشتی و من ٢ تا قاشق مربا خوری بهت دادم نوش جونت عزیزم  راستی از امروز داریم برا ی بازی شما بنایی میکنیم و تراس رو بزرگ میکنیم
8 بهمن 1391

لیانا جون و خوردن موز

دوشنبه ٢٧ شهریور الهی بمیرم عزیزم مامانی امروز من دست گل به آب دادم من عصری داشتم موز میخوردم از بس شما منو نگاه کردی و دست و پا زدی دلم سوخت و یه کم بهت موز دادم البته خیلی کم اندازه چند تا عدس وای شما نلچ و ملوچ میکردی و من ذوق میزدم اما ............... یک ساعت بعد جیغت رفت هوا و دل درد شده بودی کلی همه  منو سر زنش کردن ببخشید گلم
8 بهمن 1391

و اما ..... کارهای لیانا خانوم تا پایان 4 ماهگی

لیانا خانوم برخلاف بقیه بچهها که انگشت شصتشون رو مک میزنن ٤ تا انگشت دیگه اش رو مک میزنه تا دیشب که خونه مامان بزرگ بابایی اش بودیم یه دفعه ناخنش رو مک زد لیانا خانوم اصلا دست یا انگشت هیچکس رو نمیگیره تازه الان ٤ ماهشه اولی داره انگشت مامان یا بابا رو محکم میگیره لیانا خانوم اصلا اجازه نمیده روش رو ملحفه بندازم با سه حرکت پاهش ملحفه رو پرت میکنه لیانا خانوم انگشت شصتش رو همیشه قایم میکنه زیر انگشتهایی دیگه اش لیانا خاونم وقتی خمیازه میکشه آخرش میگه کخ لیانا خانوم تو ٤ ماهگیش کلمه بو رو میگه ووقتی هم سه ماهش بود به طور واضح اوغ میگفت لیانا خانوم تو چهار ماهگیش دقیقا تو ٣ ماه و ٢٢ روزگیش غلط زد البته یه کم من کمکش کردم ...
8 بهمن 1391

لیانا خانوم بال مرغ می خوره

جمعه ١٧ شهریور امروز خیلی خیلی خوشحالم چون بابایی راضی شد بالاخره بریم باغ بابا بزگت یه بی کوهپایه خیلی خیلی خوش گذشت ظهر هم موقع نهار مامان بزرگیت بهت یه بال مرغ داد شما هم حسابی لیسش زدی نوش جونت عزیزم
8 بهمن 1391

لیانا جون و خوردن گلابی

جمعه ٢٤ شهریور به به لیانا جونم شما امروز طعم خوشمزه گلابی رو امتحان کردی خیلی هم دوست داشتی نازنینم الهی فدات شم مامانی شما به سمت باباییت دستات رو باز میکنی تا بابایی بغلت کنه ناقلا خیلی بابایی رو دوست داری ها از همین الان شدی دخمل بابا زیباترین گل هستی خیلی دوست داریم
8 بهمن 1391

پنجمین سالگرد ازدواج من و بابایی

دوشنبه ١٣ شهریور سلام عروسک مامانی  الهی برات بمیرم که روز به روز نحیف تر و بدتر میشی امشب می خواستیم جشن بگیریم اما پای شما عروسک قشنگمون خیلی شدید سوخته و آبسه کرده بمیرم الهی شب مجبور شدم یه سفره بزرگ توی حال پهن کنم و یه ملحفه روش پهن کنم و شما رو باز بزارم که پوشک نشی شاید اینیجوری بتونیم یه ذره به درد پات آرامش بدیم تا فردا عصر اصلا پوشکت نکردم خیلی سخت بود مامان بابایی وقتی فهمید گفتش پماد چشمی بزنیم خداروشکر سریع خوب شدی هدیه به بابایی یه پیراهن دادم بابایی هم یه چادر خیلی قشنگ واسه من خرید راستی عزیزم امروز بهت حریره نشاسته و بادام دادم
8 بهمن 1391